مردی به هزار تومان وام احتیاج داشت. به او گفتند برو در خانه خانه فولانی خیلی زود نیاز تو را بر می آورد. مرد با هزار امید به در خانه آن مرد رفت.از پشت در شنید که به مستخدمش اعتراض می کند که چرا چوب کبریت سوخته را دور انداخته است. مرد حاجتمند تا این سخن را شنید قصد کرد که از آن منزل دور شود که ناگهان در باز شد و صاحب خانه گفت:فرمایش داشتین؟ مرد حاجتمند گفت:حاجتی داشتم اما پشیمان شدم.
چرا؟
حاجتمند داستان را باز گفت.
مرد حاجت او را برآورده ساخت و وی را با اکرام و روی خوش روانه کرد و گفت: برادر حساب به دینار بخشش به خروار.
انشاالله که خوشتون بیاد.
و بتونید در زندگی از این مثل قدیمی استفاده کنید.
سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممم
خوبین خوشین خرمین
ولادت حضرت زینب دختر علی و فاطمه خواهر حسن و حسین رو به همه ی شیعیان آل علی تبریک میگم.و همچنین روز پرستارو به همه ی پرستاران زحمتکش از جمله زن داداش گل گلابم تبریک می گم.
برای خواهران خودم آرزو میکنم که انشاالله زینب وار زندگی کنند.
و همین جا من از بانو زینب کبرا (س) عیدی تمام شیعیان رو خواستارم.
خانوم بزرگترین عیدی برای ما تعجیل در ظهور آقا امام عصر(عج)
و بعد هم نیاز نیاز مندان و داروی دردمندان.
و هیچوقت دعای (الله عجل لولیک الفرج )رو فراموش نکنیم.
همگی شمارو به خدای منان می سپارم.
سلام
این بار میخوام داستانک های این مثل هایی که همیشه به کار میبریم رو البته çیده ای از آنها رو برای شما بنویسم.
در موردی گفته می شود که کسی از ترس توقع های زیاد دیگران از حق مشروع خودش هم بگذرد :
خر ما از کرگی دم نداشت
می گویند ملانصرالدین وارد شهری شد.دید خری در جوی افتاده و صاحب آن کمک می خواهد.ملا دو خر را گرفت که او را بیرون بکشد دمش کنده شد.ملا پا به فرار گذاشت و صاحب خر به تعقیبش پرداخت.در راه اسبی را در حال فرار دید که صاحبش به دنبال آن فریاد می کشید.جلوی آن اسب را بگیرید و ملا سنگی برداشت به طرف اسب پرتاب کرد.سنگبه چشم اسب خورد و او را کور کرد.صاحب خر و اسب سر در پی ملا نهادند و ملا فرار کرد تا به بامی رسید.خواست از بام بپرد مشاهده کرد که لحافی روی زمین گسترده است. از ترس شکستن پا برروی لحاف پرید.از قضا بیماری که زیر لحاف خوابیده بود مرد.پسر متوفی و صاحبان خر و اسب سر در پی ملا نهادند.ملا خواست با عجله وارد خانه ای شود. در را به شدت باز کرد و در به شکم زنی که نه ماهه حامله بود برخورد کرد و بچه اش سقط شد.هر چهار نفر شکایت از ملا نزد قاضی بردند.ملا رشوه ای دندانگیر به قاضی داد.قاضی تطمیع شده به پسر مرد فوت شده گفت:"ملانصرالدین باید مجازات شود.او را به زمین زیر لحافی خوابانده تو بایستی از بام روی وی بپری"پسر از ترس آن که مبادا اشتباها روی زمین بیفتد و پایش بشکند از شکایت خود صرفنظر کرد.
قاضی به شوهر زن حامله گفت:"تو باید زنت را طلاق بدهی و به عقد ملا درآوری.هر وقت که او نه ماهه حامله بود تحویلش بگیری."
به صاحب اسب گفت:"چون یک چشم اسبت کور شده باید اسب را از وسط نصف کنیم و پول آن نصف را از ملا بستانیم."
صاحب خر که ماجرا را اینگونه دید گفت:"آقای قاضی خر ما از کرگی دم نداشت."
انشاءالله که تونسته باشم خندرو روی لبتون بیارم.